آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

تو سرچشمه عشقی

  سلام دختر خانوم خوشگل جیگر مامانی خوفی عسلی؟ این چند روزه کمی تا قسمتی معمولی گذشت البتنه بجز شیرین کاریها و شیرین زبونیهای تو که نمیذاره روزگار عادی و معمولی بگذره و همیشه یه سوژه هست بعد از اون شب که کلی داد و فریاد واسه خاله اعظم راه انداختی دیگه خداروشکر حرف گوش میدی و بهانه نمیگیری البته منم روشم رو عوض کردم نمونه اش اینکه وقتی میرسیم خونه کلی بدو بدو میکنیم چون عاشق اینکاری بعد بادکنک بازی و توپ بازی خلاصه وقت استراحت ملت ما تازه شهربازیمون فعال میشه بیچاره همسایه پایینی!!! خوب به من چه خودشم بچه کوچیک داره دیگه دو روز دیگه که راه افتاد باید بدوه دنبالش والاااااا!!! حتی گاهی با همون لباس کار با هم بازی میکنیم بعد با هم نا...
30 آبان 1391

یه پست عکسی 2 تولللللللدددددددد

اینجا تا زنگ در رو زدند و فهمیدی که پویا اومده بدو رفتی دم در و بلند بلند میگفتی پویا پویا پویا   عشق من میخواد موز بخوره         عشق من و تارا و باربد گلی.   اینجا اومدی علاوه بر کلاه خودت کلاه رو از رو سر تارا درآوردی منم یکی دیگه بهش دادم.         گلی خانوم و کیک تولدش   کیک تولد بانو اون چیزی که من سفارش داده بودم خیلی زیباتر بود و پراز عروسکهای خوشگل بود ولی خوب اینم بد نشد خصوصا مه سه تا ماشین داشت و به نانازای ما یکی رسید خدارو شکر دعولاشون نشد.!!!       ای پویا شیطون ببین با...
29 آبان 1391

یه پست عکسی 1

دخملی زحمت فرمودن رفتن صندلیشون رو گذاشتن رو میز و بعد خودشون نشستن روش!!!   حوض معروف خونه جون جون بلااستثناء هر روز قبل از خروج آب بازیییییی. به کفشهای مامانی توجه کنید.!!!      تهران- در حال رفتن به تیراژه  کیف لوازم آرایش منو گرفته دستش. مجتمع تجاری بوستان- پارک بادی ، بخاطر اون توپ چراغدار و کیف تو دستش همش با بچه ها در حال کشمش بود می خواستن ازش بگیرن دختر منم دست و دلبازی مال یه لحظه اشه!!!!! دخملی در حال کمکهای بی دریغش به مامیشششششش!!! تولد تارا و باربد گلی ، دختری موبایل و صندلهای کادویی تارا رو تصاحب کرده و تازه داره صحبت هم میکنه!!! حیف که تار اومده!!! ...
28 آبان 1391

گزارش تولد عشقم

سلام به دخملیه دو سال و سه روزه خودم خوفی عسلی؟ به کار و بارت خوب میرسی ؟! کم و کسری نباشه یه وقت خدای نکرده!!! منم خوبم و از عشق تو لبریز! روز دوشنبه واست یه جشن تولد نیمه کوچک گرفتم تزیین خونه رو از روز جمعه انجام داده بودم و تا اون روز تیکه تیکه خریدها و کارهامو انجام دادم یه ساعتی هم از اداره زودتر برگشتم خونه و تو رفتی پیش اعظم و منم چون کار داشتم مانعت نشدم قدری از کارهامو انجام دادم و  بعد آوردمت خونه و خوابوندمت بعد هم بقیه کارها ، ساعت 5 باید کیک رو می آوردم اعظم اومد پیشت و من رفتم ، مدل کیک رو خودم داده بودم ولی اصلا اون چیزی که من گفته بودم در نیومده بود ولی خوب بد هم نبود ، خونه که رسیدم تازه بیدار شده بودی اعظم هم برده ب...
25 آبان 1391

هویاااااااااااا تولدت مبارککککککککک

سلام فرشته آسمانی من ،سلام دخترک خوشگل من که وقتی خودت رو تو آیینه نگاه میکنی محو تماشای خودت میشی و عشقققققق میکنی!!!! سلام به تو سلام سلام به تو که دقیقاً دوسال و چهار ساعت و نیم پیش در چنین روز باشکوهی متولد شدی و قدوم پاکت را در این دنیا گذاشتی دنیایی نه چندان پاک نه چند ان سفید و چنان که قدوم پاک تو در سیاهی آن کاملا نمایان بود!! عشقمممممممممممممممم ،امیدممممممممممممممم ،وجودممممممممممممم  ،زندگیمممممممممممممممممممممم ، هستیییییییییی من تولدتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررککککککککککککککککککککککککک یا به قول خودت تبلده مبایک نفسسسسسسسسسس ، نمیدونم دیگه چی بنویسم بغض گلوم رو فشار میده...
22 آبان 1391

یه روز مونده به تولد عشقم

سلام عشق من عمر من وجود و هستی و همه زندگی من ، دیگه چیزی به زیباترین روز زندگی من نمونده روزی که صدای نازنینت رو شنیدم لحظه ای که برای اولین بار پرستار گذاشتت رو سینه ام و تو بلافاصله آروم شدی اینها لحظاتی است که تا زنده ام از خاطرم محو نخواهند شد و مثل روز اول به یادشان خواهم آورد تویی که زندگی با تو شیرینتر از عسل است و باید قدر دانست لحظه لحظه با تو بودن را عزیزم . روز پنج شنبه شب رفتیم جشن تولد تارا و باربد گلی همه چی خوب بود و شما سه تا وروجک تا تونستید شیطنت کردید و آتیش سوزوندید و البته کمی هم نی نای نای کردید موقع بازکردن کادوها هم که تارا یه سرویس وسایل عروسکی هدیه گرفت و سریع هم بازشد و بعد کشمش شما دوتا سر دمپایی ها دعواتون شد ...
21 آبان 1391

هفته ای که گذشت

سلام به نفس طلای خودم خوبی عشقم؟ اومدم باقی ماجرها رو ت امروز خلاصه نویسی کنم اما قبلش یه خاطره به جامانده از عروسی رو تعریف کنم صبح روز پاتختی داشتیم من و دایی و امان و جون جون و هانی حرف میسزدیم و برای شاید ده دقیقه ای ازت غافل شدیم من یهو به خودم اومدم و سراغت رو گرفتم صدات کردم آرشیدا آرشیدا همه اتاقهارو گشتیم دیگه کم کم آثار نگرانی در من داشت هویدا میشد پشت بام ، زیر زمین اتاقها تو حیاط دیگه من نشستم و شروع کردم به گریه کردن یهو گفتم خاک بر سرم حتما رفته تو حیاط در رو هم که میتونه باز کنه رفته تو خیابون دایی با حرف من با همون لباس تو خونه پرید تو حیاط و منم به دنبالش داشتیم درو باز می کردیم که یهو مامان جون جون صدامون کرد که آرشیدا اینج...
18 آبان 1391

یه آخر هفته شاد

سلام به عسلک خودم خوب و خوشی فسقل مامان؟ وقتی اینا رو میخونی چند سالته؟ چه احساسی داری چیکار میکنی؟ امیدوار که زیبا ترین و شادترین روزهای زندگیت رو سپری کنی و به بالاترین مدارج عالی رسیده باشی و من به چشم خوشبختیت رو ببینم که غیر از این آرزویی ندارم نفس. خوب چهارشنبه: اون روز باید میرفتم اداره تو رو گذاشتم خونه جون جون و صبح زود زدم بیرون و رفتم اداره رئیس نیشش تا بناگوشض باز شد که دید من زود اومدم حالا ذمن به این فکر میکردم که خودم یه ساعت زودتر باید برم اگه انشاالله رئیس جلسه ای مآموریتی کار غیر منتظره ای براش پیش بیاد یه یه ساعتی هم جیم بزنم بریم بدرقه دایی که بر می گشت تهران!! یعنی همچین کارمند نمونه ای هستم من !!! خلاصه ظهر که دا...
15 آبان 1391

عروسی دایی جون

سلام به گل دخملی خودم حال و احوالت چطوره؟ باز مامانی یه عالمه طول کشید بیاد سراغت! 0خوب البته ایندفعه دیگه دلیلم موجهه چون حسابی مشغول عروسی دایی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم خوب از روز شنبه گذشته شروع کنم که عصرش نوبت آرایشگاه داشتم و تو هم نخوابیدی منم بردمت با خودم مامان جون جون و بعد خاله هم اومدن یه قدر زیادی معطل شدم و تو هم افتادی رو دور نق قبل از اینکه کارمو شروع کنن بغلت کردم و خوابیدی منم بردمت یه جای دنج و خودمو مشغول کارم شدم یه ساعتی خوابیدیز و بعدش هم به همه جا سرک کشیدی به همه چی دست زدی شونه ، آبپاش و ... تا اینکه برگشتیم خونه چند تا کار رو هم باید هماهنگ میکردیم از دم د خونه جون جون رد شدیم دایی و پویا رو دیدم سصپردمت بهشو...
14 آبان 1391

یه پست نیمه

سلام به گل دختری حال و احوالت خوبه؟ این چند وقته حسابی مشغول بودیم و عصرها تقریبا هر روز بیرون بودیم برای انجام کارهامون ، میدونی که روز دوشنبه 8 آبان جشن عروسی دایی هست و ما مشغول تدارکات و از اونجایی که خودشون اینجا نیستن قسمتی از کارهاشون رو ما باید انجام بدیم که البته تایید نهایی با خودشونه شما هم که بشدت مشغول انجام وظیفه هستی و هر کاری ازت بر بیاد برای اعمال خرابکارانه کوتاهی نمیکنی از باز کردن در کابینتها گرفته و درآوردن ظرفها بگیررررر تااااا ریختن ادویه و چیزهای دیگه که تازه در میاری و میگی مامان مرسی یعنی ازم بگیرش و بگو مرسی! چند روزی هم هست مامان عذرخواهی میکنم الان تماسی داشتم که ذهنمو پراکنده کرد و دیگه نمیتونم بنویسم و من هنو...
6 آبان 1391
1